آمیتریسآمیتریس، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

ثبت لحظاتی سخت شیرین

19دی1401

جمعه برای خاله مهرنوش تولد گرفتم ... خاله الهام که اومده بود مثل همیشه برات خرید کرده بود.... یه سریش هم بادکنک های نو عکس بود... امروز کلی باهاشون حال کردی... بهت گفتم ...خاله الهام جون هم که بچه دارید ما هم باید برای بچه اش خرید کنیم...چند بار قبل هم گفته بودم... امروز گفتی مامان چرا این و میگی؟ گفتم همینجوری آخه خیلی ذوق دارم بچه داعی عارف و ببینم.. چطور مگه؟ -اخه فک میکنم منظورت اینه که من خسیسم و برای بقیه دوست ندارم چیزی بخرم؟ -نه مامان من این منظور و نداشتم... ببخشید که این فکر و تو ذهنت آوردم. -مامان تو نباید معذرت خواهی کنی، آخه تقصیر تو نبود که من چی فک کنم! عاشقتم...
19 دی 1401

8دی 1401

امروز صبح برام صبحانه درست کردی... من به فدای دستهای کوچولو و با سلیقه ات مادر ...
8 دی 1401

1دی ماه 1401

یادم وقتی به دنیا اومدی به جز چند تا خرس و عروسک که مال من بود هیچی برات نخریده بودم... میگفتم به مرور برات میخرم.... امروز نشستیم باز که اسباب بازیهات و تفکیک کنیم و آنهایی که لازم نیست و بدیم بیرون... چهار تا پلاستیک و یه کارتن و دوتا کیسه زباله که قابل اهدا نبود شد نتیجه اش! اما همیشه میگی اسباب بازی جدید می‌خوام! عاشقتم ...
1 دی 1401
1